همیشه جودی ابوت را دوست داشتم، آرزو می کردم ای کاش مثل جودی در یتیمخانه بودم و یک بابالنگ دراز مهربان داشتم که هوای مرا  داشت.

یک وقت هایی یک چیزهایی را داری اما چشمانت قدرت دیدنشان را ندارند.

یک سری از مسائل تا جایی از عمرت برایت قابل درک نیستند.

من هم مثل همه بچه ها بزرگ میشدم و مثل همه نوجوان ها قد می کشیدم و تو جلوی چشمم بودی اما انگار نمی دیدمت.

حرف هایت را نمی فهمیدم،مدام  سر ناسازگاری داشتم، کج خلقی می کردم ..

 تو اما همان بابالنگ دراز جودی ابوت بودی فقط کم حرف تر و کم رنگ تر..

کم کم سنم زیاد میشد و درک دیگری از زندگی پیدامی کردم،بیشتر با تو حرف میزدم،

 بیشتر حرف هایت را می فهمیدم، با تو درد و دل می کردم..

حس می کردم بابالنگ درازم را بعد از سالها پیدا کرده ام؛ هر وقت به خانه می آمدم ابتدا به دنبال تو می گشتم.

برای مناسبت های مختلف و بوسه هایی که روی پیشانی ام میگذاشتی لحظه شماری  می کردم.

اما زیاد طول نکشید...

از دست دادمت... بابا لنگ دراز مهربانم؛ پدرخوانده ی عزیزم، خیلی دیر فهمیدمت.. خیلی زود از دست دادمت.

سومین روزی که ترکم کردی یکی پرسید شما دختر بزرگ مرحوم بودید؟؟!

چقدر قلبم به درد امد، انگار تازه به خاطر آوردم تمام این سالها دخترت بوده ام؛ گریه ام شدت گرفت وگفتم بله من دخترشان بودم و در دلم گفتم اما هیچوقت نفهمیدم دخترش هستم..

امروز به خوابم آمدی .همین امروز که مثل همیشه دلتنگت بودم!

در خواب بچه ها با من شوخی می کردند، من خودم را لوس کردم و رو به تو گفتم :بابااااا.. تو هم رو به بچه ها گفتی: 

دخترمو اذیت نکنین..]

چقدر دلم برای صدایت.. برای لحن مهربانت و چهره پدرانه ات تنگ بود.

چقدر دلم برای بوسه های روی پیشانی ام تنگ است.

دلتنگت هستم بابالنگ دراز عزیزم.. تمام این یک سالی که نبودی دلتنگت بودم؛ دلتنگی سخت است بابا؛ اگر می توانی سفارش کن خط مستقیمی از انجا که هستی به دنیایی که من هستم بکشند؛ دلتنگی آدم را ذره ذره می کشد بابا..

کاش داشتنت را زودتر حس می کردم.


پ.ن:  یادت گرامی، روح تو شاد و دلت مسرور.... با خاتم و آل علی گردی پدر محشور  .