سالها در محله ی نسبتا خوبی زندگی می کردیم اما وقتی موفق شدیم در همان محله خانه ای بخریم در پوست خود نمی گنجیدم ؛خاطرم هست آنقدر ذوق داشتم که وقتی خانه را دیدم به گوش شنوای آن روزهایم تلفن زدم و گفتم :

_خانه نیست قصر است!

من به خانه 110 متری دو خوابی که قرار بود میزبان خانواده هشت نفره مان باشد لقب قصر دادم!

البته که خانه ی زیبا و خوبیست و هنوز بعد از اینهمه سال قدیمی و از مد افتاده نشده است و مادرم هنوز هم برای فروشش و کوچ به محله بالاتر مردد است اما حرفم چیز دیگریست.

من پیش از خریدش در خانه های مشابه زندگی کرده بودم و در آن محله بزرگ شده بودم و هیچ چیز این خانه آنقدر متفاوت نبود که قصرش بخوانم جز..

جز همان حس مالکیت مطلق.. اینکه بدانی آنچه را داری برای خودِ خودِ توست ، که قرار نیست موقتی باشد ؛ که همیشگی است و ماندگار.. لذت بخش است.

آدم ها هم همین اند .. تو ، اویی را که از بودن و ماندنش مطمئن هستی را می پرستی و با اویی که در ماندنش تردید داری فقط وقت میگذرانی..

آنچه در قلمرو حکومتت و در حیطه مالکیتت باشد برایت شیرین و گواراست 

اگر خانه است برایت قصر می شود و آرام ترین نقطه دنیا

اگر آدم است فرشته می شود و بانی آرامش

اگر هر چیز دیگریست بهترینش می شود برای تو که می دانی تمامش سهم توست.

فرضش هم شیرین است که کسی باشد که قلبش را تسخیر کرده باشی و بر سرزمین وجودش حکومت کنی ، که هر شب در گوشش نجوا کنی:

تو مالِ من هستی..

قلبت پایتخت این حکومت است

و تنت قلمرو من است.


+با صدای من بشنوید :)