چوب دستی را در دست گرفتم و در هوا تکان دادم و زیر لب گفتم بی بیدی بابیدی بوووو

فضای اتاق پر از ستاره شد و زندگی رنگ دیگری گرفت..

چوب دستی جادویی را تکان دادم و خاطرات بد را پاک کردم از حافظه ی دنیایم

آباد کردم هر چه خراب کرده بودم را

قصه های مهم روزهایم را از نــو نوشتم..

دست گرم خوشبختی را فشردم

فرصت هایم را در هوا قاپیدم

آدم های زندگی ام را عوض کردم

برای به دست آوردنت جنگیدم

 روشنی و لطافت بخشیدم به هر چه بود.

ساعت ها به تندی به عقب چرخیدند و من به جوان ترین روزهای عمرم بازگشتم

پدرم را محکم در آغوش گرفتم و تصمیم گرفتم همیشه در کنارش بمانم

و ..

قلمم را روی کاغذ گذاشتم .. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.

 

+با صدای من بشنوید :)