تا جایی که در خاطرم هست من همیشه یک دلِ بهانه گیرِ لعنتی داشته ام که هر چقدر به خواسته هایش بها میدهم دست از بهانه گیری هایش نمی کشد..

گاهی بهانه خوراکی های محبوبش را میگیرد، گاهی تنگِ روزهای رفته می شود، اکثر مواقع گرفته و به هر باغ و بوستانی هم ببرمش باز شاد نمی شود که نمی شود.

همه ی اینها به کنار ، وقت هایی که بی دلیل شور میزند گویی مرا در کوهی از آتش انداخته اند ؛آرام و قرار از ذهن و جانم رخت بر می بندد!

این روزها اما دلم میخواهد آن چادر سفیدم که گلهای صورتی داشت را روی سرم بیاندارم بروم در کوچه بازی بچه ها را تماشا کنم بعد به دختر همسایه مان که موهایش را خرگوشی بسته بگویم:

_ با من دوست می شوی؟

آری را که گفت اسباب بازی هایم را از خانه بیاورم ، زیر انداز کوچکی از خانه اش بیاورد، اسباب بازی هایم را بچینم روی پلاس کوچک دقیقا کنار دیوار بعد با هم خاله بازی کنیم..

حوصله مان که سر رفت بالا بلندی بازی کنیم ..

آنقدر بدویم تا از نفس بیفتیم من گرگ شوم.. او را بگیرم .. او گرگ شود و..

راستش هوس آن بازی که اسمش را درست نمیدانم را هم دارم..

با هم بخوانیم :

رنگ و وارنگا چه رنگا؟🤔 رنگ قشنگی چه رنگی؟🤔 از همه رنگی چه رنگی؟🤔 رنگههه آبی آسمانی!

بعد بدویم رنگ آبی پیدا کنیم روی دیوار ها و ماشین ها و دستمان را بچسبانیم روی آن رنگ و احساس شعف کنیم

بعد ناگهان با صدای فریاد مادرانمان به خودمان بیاییم و ببینیم شب شده ؛ قول و قرار بازی فردا را بگذاریم و بازگردیم به خانه هایمان...

نمی دانم چطور به این دلِ بهانه گیرِ لعنتی حالی کنم این روزها هر چقدر هم بگردم کسی حاضر نمی شود با من خاله بازی و بالا بلندی بازی کند..تازه اگر پیدا شود هم من سالهاست چادرگلدارم را لابه لای روزهای رفته گم کرده ام بدون چادر گلدار که نمی شود خاله بازی کرد!