سال پیش حدودا همین وقت ها بود که زمزمه رفتن ها به گوشم می رسید.

دوستانم از مهیای رفتن شدن هایشان حرف میزدند و من مثل همیشه با حسرت ( خوش به سعادتت) و (التماس دعا ) را تایپ و ارسال می کردم.

سال پیش یک جور خاصی قلبم برای رفتن میزد.. بدجور هوایی شده بودم اما متاسفانه رفتن برایم مقدور نبود.

هرچه به اربعین نزدیک میشدیم کم کم زمزمه رفتن ها بیشتر میشد و حلالیت طلبیدن ها قلب مرا بیچاره می کرد ؛ 

دوست داشتم من هم کوله ام را روی دوشم بیاندازم و مانند عکسی که در فضای مجازی دیده بودم فرزندم را داخل سبد میوه ای بگذارم و روی زمین بکشم و پای پیاده راه رفتن را قدم بزنم تا رسیدن به وصال..

دوست داشتم.. اما فقط دوست داشتن که کافی نیست! 

نشد .. نشد که اربعین را در کربلا باشم .. اما تا توانستم در حسرت بودم.

دوستانم رفتند و رسیدند و کربلایی شدند و بازگشتند و پروفایل هایشان را با عکس های کربلایی خود مزین کردند و دل بردند و دل سوزاندند.

اربعین هم تمام شد  و منِ جامانده همچنان قلبم در تپش بود .. بی قراری ای که باید تا به حال تمام میشد اما دست بردار قلب من نبود...

چند روز بعد از اربعین به خانه مادرم رفتم و مادرم گفتند خاله بزرگم که تقریبا هر سال به کربلا مشرف می شوند امسال هم کربلا بوده اند و بازگشته اند.. 

در سکوت به حرف های مادرم گوش سپرده بودم که با جملاتی تمام تنم لرزید : 

 

_خاله ات می گفت وقتی در کربلا بوده تورا دیده که فرزندت را در آغوش داشتی و سخت می گریستی .. می گفت از میان جمعیت به سختی راه باز می کند و با خوشحالی از دیدار یک آشنا به سوی زنی که دیده است می رود و نامت را صدا می زند اما وقتی زن جوان روی بر می گرداند خاله ات یکه می خورد..

 

آن روز بعد از آنهمه مدت بی قراری آرام گرفتم، لبخندی بر لبم نشست و اشک در چشمم حلقه بست..

با خود گفتم : زیارت قبول کربلایی خانم :)

 

از آن روز تمام آرزویم این بود که اربعین امسال هر طور شده کربلا باشم..شاید امسال هم نشود بروم اما به قول بزرگی:

 کربلا به رفتن نیست به شدن است...

 

+ اللهم ارزقنا حج کربلاء

++ التماس دعا

+++ با صدای من بشنوید :)