باورت می شود که شب گذشته وقتی تـو در خواب ترین حالت ممکن بودی من از فکر آینده ای که معلوم نیست بیاید گریستم؟


"با خود فکر می کردم روزی من بیمار می شوم ،به پزشک مراجعه میکنیم و می گوید بیماری سختی دارم و وقت زیادی برای با تـو بودن ندارم


و بعد روزهایم را در کنجی از خانه در حالی که زانوانم را در آغوش دارم می گذرانم..


تلفن همراهم را خاموش میکنم تا مجبور نباشم با کسی سخن بگویم


درب خانه ام را به روی هیچکس باز نمیکنم و هر روز ضعیف تر از پیش خواهم شد..


از تـو دوری میکنم چون نمیخواهم بر من و دردم ترحم کنی..


 شبی بالاخره تسلیم ناز خریدن هایت می شوم خودم را در آغوشت که حالا نسبت به قبل تر ها خیلی بزرگ تر و دلباز تر است جای می دهم و با این جمله ات که: چقدر ضعیف و کوچک شده ای..


بغض ماه ها درد می شکند .." 


من از این فکر که تـو از دردم رنج خواهی کشید گریستم..


بعد فکر کردم اگر همه چیز برعکس باشد چه؟ اگر تـو.. زبانم لال..می دانی چه می گویم؟؟


" مثلا تـو دیگر چشم هایت را بار نکنی و بخواهند تـو را در قبری بگذارند...


نه ..نمیتوانم تحمل کنم که روی چشمان درشت و زیبایت خاک بریزند


نمیتوانم در آن گودال کوچک تنهایت بگذارم 


در آغوشت خواهم گرفت و مانع همه ی آنهایی خواهم شد که میخواهند تـو را از من بگیرند.."


این فکر گریه ام را شدت داد..


اصلا بیا با هم بمیریم..


نه تحملش را دارم که رنج کشیدنت را ببینم و نه در توانم هست که نبودنت را تاب بیاورم..


+اگر دعای هر شب قبل از خوابم این باشد که با هم بمیریم معنی اش این است که دیوانه شده ام؟؟



++ با صدای من بشنوید :)