با دستم آنسوی خیابان را نشان دادم و گفتم:

_ آنجا یکی هست

 به آنسوی خیابان نگاه انداخت؛ ..

دور زد و ماشین را جلوی کافی شاپ پارک کرد.

ظاهرش شبیه بیشتر کافه های شهر بود.. درب را فشردم و وارد شدم.

هیچکس جز کافی من در کافه نبود.

به محض ورود به سمت میز دو نفره کنار دیوار رفتم، این همان میز بود .. لحظه ای مات ماندم.

چشم گرداندم تا مطمئن شوم این همان کافه است و چشمم به همراهم افتاد که جلوی درب ورودی بود ..

میز کنار پنجره را نشان دادم و پرسیدم :

_آنجا خوب است؟

همراهم تائید کرد و آنجا نشستیم..

تمام مدت که به همراهم خیره شده بودم و حرف هایش را می شنیدم دوست داشتم برگردم دستم را زیر چانه ام بزنم و به میز دو نفره کنار دیوار نگاه کنم اما میدانستم که این رفتار بی احترامی به اوست.

ساعتی گذشت و وقت رفتن رسید برخواستم و مقابل دیواری پر از قاب عکس ایستادم و نظاره شان کردم..

چیزی درونم مرا به سمت میز پشت سرم می کشاند ، همراهم نیز به من پیوست و مشغول تماشای قاب عکس ها شد.. لحظه ای کنترلم را از دست دادم و به سمت میز پشت سرم برگشتم

با سرعت به سالها پیش بازگشتم ..خودم را دیدم که در مقابل پسر جوانی نشسته بودم .. با هیجان کتابچه کوچک فروغ را که به تازگی خریده بودم از کیفم بیرون آوردم و به دستش دادم

صفحه ای را باز و شروع به خواندن کرد.. به راستی که افتضاح میخواند.. لبخندی زدم ،کتاب را از دستش گرفتم و شروع به خواندن کردم .. تمام مدت به من خیره شده بود و من با احساس برایش شعر میخواندم.. کتاب را که بستم گفت:

_برای خواندن یک شعر چند چیز لازم است.. شعر خوب ، صدای خوب ؛ تصویر خوب و تو همه ی اینها را فراهم کردی به انضمام یک احساس خوب...

کتاب راروی میز گذاشتم و به زنی که رو به روی قاب ها ایستاده بود لبخند زدم.


چشم از آن میز دو نفره برداشتم و به نیمرخ همراهم نگاه کردم؛ هنوز قاب هارا مینگریست.. دوباره به قاب عکس ها نگاه انداختم و بعد به سمت در کافه حرکت کردم.


بعد از جدا شدن از همراهم ساعتی را کنار درختان سر به فلک کشیده قدم زدم و فکر کردم که :

_چه دنیای کوچکیست..آنشب که برایش فروغ میخواندم نمیدانستم روزی بی او قدم به آنجا خواهم گذاشت ..

همراه یاد او ، باد سردی وزید ..پس خودم را محکم در آغوش گرفتم..