همیشه فکر می کردم اگر در چنین موقعیتی قرار بگیرم قطعا طوری برخورد خواهم کرد که باعث قوت قلب اطرافیانم بشوم.


فکر می کردم وقتی بدانم چقدر برای زندگی وقت دارم لبخند خواهم زد و برای شادتر زیستن تلاش خواهم کرد.

اما آن روز هر کدام از کلماتی که آهسته و آرام از دهان پزشک بیرون می آمدند گویی تیری بود که با سرعت به قلبم برخورد می کرد.

حال خودم را نمیفهمیدم.. با دهانی نیمه باز و چشمانی که در ظاهر هیچ هوای گریستن نداشت به مرد میانسالی که روبرویم ایستاده بود خیره شده بودم و به این فکر می کردم که:

*پس عزیزانم چه می شوند؟

و در همان حال که مرد میانسال در حال دلداری دادنم بود بی آنکه قصد بی احترامی داشته باشم چرخیدم و آرام و بی صدا از مطب خارج شدم.

از مطب تا خانه ام راه درازی نبود اما من قصد نداشتم به خانه ام بازگردم..

پس دورترین مسیر را برای رسیدن به خانه ام انتخاب کردم و تمام راه را قدم زدم ، روزهای رفته ام را مرور کردم و به حال روزهایی که نخواهم دید افسوس خوردم..

چند ساعت بعد با صدای تلفن همراهم به خودم آمدم..از وقتی از مطب بیرون آمدم این چندمین بار بود که زنگ میخورد..اینبار جواب دادم، صدایی از آنسوی خط نامم را با نگرانی تکرار می کرد..با خود فکر کردم

*بعد از من نگران چه کسی خواهد شد؟

با صدایی گرفته که انگار از زیر خروارها خاک بیرون می آمد گفتم:

_من خوب هستم نگرانم نباش..میخواهم کمی قدم بزنم.

صدای پشت خط با نگرانی بیشتر پرسید: این وقت شب؟!!

به ساعتم نگاه انداختم ساعت از 12 گذشته بود.. حق با او بود برای قدم زدن کمی دیر بود،سعی کردم لبخند بزنم و از نگرانی اش بکاهم ..

_حق با توست اصلا حواسم به ساعت نبود.. پس لطفا بیا دنبالم من خیابان ... هستم.

_همانجا بمان 5 دقیقه دیگر میرسم.

و قطع کرد..حالا فقط 5 دقیقه وقت داشتم که تصمیم بگیرم عمر کوتاهم را چگونه بگذرانم..دوست داشتم گوشه دنج خانه ام بنشینم و آنقدر سیگار دود کنم و اشک بریزم تا تمام شوم اما این راه احمقانه ای برای گذران یک مدت کوتاه بود..باید لبخند بزرگ و کجی به زندگی میزدم به روی دردهایم بلند بلند میخندیدم و شاد زیستن را می آزمودم..فکر اینکه خانواده ام بعد از من چه زجری را متحمل می شوند دیوانه ام می کرد.باید برای بودن ، برای ماندن تلاش می کردم..

با صدای بوق ماشین سرم را بلند کردم.. نفس عمیقی کشیدم..لبخندی بر لب هایم نشاندم و با قدم هایی بلند به سمت ماشین قدم برداشتم..


انتخاب ساده ای نبود،فرو رفتن در باتلاق غم راحت تر بود..اما تصمیم من چیز دیگریست..

من باید در مدت کوتاه زندگی ام مهربانی کنم به زمین و زمان ؛ شادی ببخشم به قلب مردم این شهر تا سالها بعد وقتی به راستی دیگر صدایم از زیر خروارها خاک بیرون نمی آید؛ لبخند بزنم چرا که می دانم خاک سرد ،خاطرات خوبی که بر جای گذاشته ام را دقن نخواهد کرد..