سینی چای در دست به درب بسته خیره شده بودم،غم سنگینی بر دلم نشسته بود؛توقع داشتم این در به رویم باز شود..

..


امروز آخرین روز بهار و آخرین روز از ماه دوست داشتنی ام خرداد است.

همزمان با اتمام خرداد عزیزم همسایه واحد روبروی خانه ام کوچ کرد.

دیشب اسبابشان را بردند و امروز صبح برای نظافت و خداحافظی آمدند.

نمی دانم چرا اینقدر خداحافظی برایم سخت بود. با اینکه رفت و آمد چندانی نداشتیم و فقط سه بار برای آرام کردن فرزند تازه متولد شده اش به خانه اش رفته بودم..اما وقتی فهمیدم قرار است بروند دلم گرفت.

قبل از این هم همسایه های زیادی از نزدیکی ام نقل مکان کرده بودنداما برای هیچ کدام اینقدرناراحت نشده بودم.

همسایه ی خوب نعمت است.همسایه ی خوبی که ستاره ی گرمی داشته باشدهدیه الهیست و رفتنش غم می آورد ؛حتی اگر در روز سلام و جوابی بیشتر بینتان نبوده باشد.

دلتنگ می شوم برای گریه های وقت و بی وقت حانیه ی تازه از ره رسیده ..

دلتنگ نگاه مهربان همسایه جوانم زینب خانم از پشت شیشه های گردِ عینکش..

امروز صبح وقتی درب خانه ام را زد دوست داشتم در آغوشش بگیرم و بگویم چقدر دلتنگش می شوم اما وقتی صورتش را جلو آورد گفتم :سرما خورده ام...

راست گفتم چند روزیست که چشمانم قرمز و متورم است مثل کسی که شب تا صبح را گریه کرده باشد..از سرماخوردگیست،دلم نیامد حانیه کوچک نازنینم تب کند و بی قرار شود..

وقتی خداحافظی کرد فکر کردم دیگر رفتند اما یک ساعتی که گذشت و هنوز صدای رفت و آمدشان شنیده میشد فکر کردم کارشان بیشتر طول می کشد..

چای گلاب دم کردم ،قندانم را پر کردم و استکان هایم را بادقت در سینی چیدم؛روسری ام را روی سرم انداختم و از خانه بیرون رفتم درب خانه شان را با ملاحظه کوبیدم

صدایی از داخل شنیده نمیشد.

کمی محکم تر درب را کوبیدم..

باز هم سکوت..

سینی چای در دست جلوی درب بسته واحد روبرویی ایستاده بودم و بغضم را فرومیخوردم..

از دلم گذشت{الهی هر کجا هستید خوشبخت و سعادت مند باشید}

به خانه ام بازگشتم و درب را آرام بستم تا خاطرِ خاطرات شیرین همسایگی مان مکدر نشود ..