این متن ادبی نیست

 

این روزها که فرزندم زیادی نامم را به زبان می آورد و برای هر اتفاقی فریاد میزند " ماااامااااان"

یا درست زمانیکه در حال انجام کاری هستم یا ذهنم مشغول چیزیست و حواسم به اطرافم نیست

و سعی میکند با زبان کودکانه سکانس های فیلم هایی که ندیده ام را برایم تعریف کند و من اعصابم به هم میریزد و التماس میکنم سکوت کند به شدت یاد خودم می افتم..

خاطرم هست که مدام اطراف مادرم می چرخیدم و حوادث معمول و تکراری مدرسه را با ذوق و شوق و البته با لکنت بسیار و اعصاب خورد کن برایش تعریف می کردم

و او سعی می کرد صبوری کند .

وقتی 13_14 ساله بودم بیش از حد لکنت داشتم ، نمیتوانستم جوک تعریف کنم و آنقدر افتضاح و با لکنت تعریفش می کردم که هیچ کس نمیخندید 

کمی بزرگ تر که شدم لکنتم محدود شد به زمان هایی که هیجان زده بودم و خب در آن سن و سال طبیعیست که دفعات هیجان زدگی من متعدد بود :|

این قضیه تا 17 سالگی من ادامه داشت اما کم کم با ورودم به جامعه و فضای کار لکنت زبانم خیلی کمرنگ شد..

کم کم با تشویق همکارانم که معتقد بودند صدای خوبی دارم و با تکیه به دایره واژگانی که در ذهن داشتم بر لکنتم غلبه کردم و اعتماد به نفسم را ارتقاء دادم

هنوز هم گاهی دچار لکنت می شوم اما فقط همان وقت هایی که به شدت هیجان زده ام یا برای ادای جملاتی عجله دارم

و حالا که میبینم فرزند کوچکم بدون لکنت و با اعتماد به نفس بالا برایم سخنرانی میکند با وجود اینکه گاهی خیلی کلافه ام می کند اما کیف میکنم و خداوند را شاکرم

خوشحالم با اینکه خودم تا سالها از عدم اعتماد به نفس رنج می بردم فرزندم را متکی به نفس و قوی تربیت کرده ام